خاطره ای از شهید عزیز

ساخت وبلاگ

بسم الله الرّحمن الرّحیم

 

با سلام محضر شما دوستان عزیز

 

امیدوارم عزاداریهاتون قبول باشه

 

ذکر خاطره از شهیدی بزرگوار

 

یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و باهاش میرفت مدرسه و بر میگشت

 

یه روز عصر که پشت همون موتور نشسته بود و میرفت ، رسید به چراغ قرمز

 

ترمز زد و ایستاد

 

 یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد : ألله أکبر و الله أکــــبر ... نه وقت أذان ظهر بود نه أذان مغرب.

 

أشهد أن لا اله الا الله ...

 

هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید

چش شُدِه ؟!

 

قاطی کرده چرا ؟!

 

خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن

 

 آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو ؟ حالتون خوب بود که !

 

مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت : « مگه متوجه نشدید ؟پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای  دورش نگاهش میکردن. من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه »

 

به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون  از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !

 

همین!

 

مأخذ : برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین

Image result for ‫مجید زین الدین‬‎

 

پی نوشت : خداوند توفیق « درد دین داشتن » رو به مانند این شهید و برادر دیگر ایشون یعنی شهید مهدی زین الدین، به همه ما عنایت بفرماید . الهی آمین

 

یا مرتضی علی 

وبلاگ شخصی هادی کردان...
ما را در سایت وبلاگ شخصی هادی کردان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hadikordano بازدید : 198 تاريخ : شنبه 22 مهر 1396 ساعت: 7:54